داستانک زیبا و پند آموز "بهشت و دوزخ"
به ادامه مطلب بروید
مردی با اسب وسگش در جاده ای راه میرفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه ای فرود آمد و آنهارا کشت .
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است وهمچنان با دو جانورش پیش رفت .
گاهی مدت ها طول میکشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند .
پیاده روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند . در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود .
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد : «روز به خیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است»؟
دروازه بان : «روز به خیر اینجا بهشت است » چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه ایم.
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت : می توانید وارد شوید و هر چه دلتان می خواهد بنوشید .
اسب و سگم هم تشنه اند .
نگهبان : واقعا متاسفم ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .
مرد خیلی نا امید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد .
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد .
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه ای رسیدند .
راه ورود به این مزرعه ، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد .
مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود ، احتمالا خوابیده بود .
مسافر گفت : روز به خیر مرد با سرش جواب داد .
ما خیلی تشنه ایم ، من وسگم .
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ ها چشمه ای است ، هر قدر که می خواهید بنوشید .
مرد ، اسب وسگ ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد .
مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید ، می توانید بر گردید .
مسافر پرسید : فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟
بهشت
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !
آنجا بهشت نیست دوزخ است .
مسافر حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرند تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سر در گمی زیادی می شود !
کاملا بر عکس در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ، همانجا می مانند .